وازه سفر رادر قالب عشقی تنها به دیوار اتاق خاطراتم میخکوب می کنم زندگی ام
بوی غربت وبی قراری گرفته است حالا دیگر کوچ کردن تبلور زندگی است رفاقت ها
پوچ و تو خالی ایست سرزمین خاطره ها خشک ویخزده وفرسوده شده است
لبخندها چقدر سرد وبی روح شده است دراین دنیای وا نفسا کسی حرفهای حقیقی
راباور نمیکند تحمل نگاه بی رمق دوستان چقدر زجراور شده است باید رفت
باید به اندازه همه تنهایی را در اغوش کشید باید خود را ساخت برای تولدی دیگر
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق,
|